کد مطلب:292443 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:148

حکایت پنجاهم: شیخ حرّ عاملی

همچنین شیخ مذكور در همان كتاب فرموده: من زمانی كه كودكی ده ساله بودم به مریضی سختی دچار شدم بطوریكه خانواده و نزدیكان من جمع شدند و گریه می كردند و برای عزاداری آماده می شدند و یقین كردند كه من در آن شب خواهم مُرد.

آنگاه من در میان خواب و بیداری پیغمبر و دوازده امام: را دیدم و من به آنها سلام كردم و با یك یك آنها دست دادم و بین من و حضرت صادق(ع) سخنی گذشت كه در ذهنم نماند به جز آنكه آن حضرت در حقّم دعا كرد و بر حضرت صاحب(ع) سلام كردم و با آن جناب دست دادم و گریه كردم و گفتم: ای مولای من! می ترسم كه با این بیماری بمیرم و مقصد خود را از علم و عمل بدست نیاورم.

حضرت فرمود: «نترس، زیرا تو در این مرض نمی میری بلكه خداوند تو را شفا می دهد و تو عمری طولانی خواهی داشت.»

آنگاه كاسه ای كه در دست مباركش بود بدست من داد. من از آن نوشیدم و سالم شدم و بیماری از من رفع شد و نشستم. دوستان و خویشانم تعجب كردند و من از آنچه دیده بودم به آنها چیزی نگفتم مگر بعد از چند روز.